کد خبر: 4298154
تاریخ انتشار : ۱۸ مرداد ۱۴۰۴ - ۰۷:۱۰

شیطان در کربلا؛ روایتی که هرگز نشنیده‌اید

بار‌ها واقعه عاشورا را شنیده‌ایم و خوانده‌ایم؛ اما این بار در کتاب «در کنار او فقط تو بوده‌ای» که به قلم فریبا کلهر نوشته شده، راوی این ماجرا کسی است که فرماندهی ظلم و جور تاریخ را بر عهده دارد.

کتاب///به گزارش ایکنا؛ کتاب «در کنار او فقط تو بوده‌ای» برای نوجوانان و به قلم فریبا کلهر نوشته شده است. بار‌ها این واقعه را شنیده‌ایم و خوانده‌ایم و می‌دانیم که امام حسین(ع) با یارانشان در عاشورا، چه غوغایی به پا کردند، می‌دانیم که عباس چه دلاورانه در کنار برادرش ایستاد و می‌دانیم که کربلا، شاهد چه مظلومیت‌هایی بود. همه اینها را می‌دانیم، اما این بار، راوی این ماجرا کسی است که، فرماندهی ظلم و جور تاریخ را به عهده دارد و این راوی قصه واقعی، کسی جز شیطان نیست.
 
این کتاب با تصویرگری میثم موسوی و طراحی گرافیک کوروش پارسانژاد در قالب ۸۴ صفحه با شمارگان دوهزار نسخه، از سوی دفتر نشر فرهنگ اسلامی منتشر شده است. 
 
نویسنده در ۳۰ بخش به روایت ماجرای عاشورا و شهادت امام حسین(ع) می‌پردازد که هر بخش به موضوعی خاص از واقعه عاشورا اختصاص دارد. روایت عاشورا از زبان شیطان را می‌توان، ایده‌ای نو و جذاب دانست که مخاطب را به چالش می‌کشد و دیدگاه‌های جدیدی را در او ایجاد می‌کند. نویسنده سعی کرده این اثر را با زبانی ساده و روان بیان کند تا برای مخاطبان نوجوان نیز قابل فهم باشد.
 
شیطان در شروع این ماجرا، از اردوگاه شناور محل زندگی خود و دوستانش می‌گوید. این قلمرو به‌قدری بزرگ و نامحدود است که از این سر دنیا  به آن سر دنیا می‌رسد. در نتیجه جایی پیدا نمی‌شود که شیطان نتواند در آنجا حضور داشته باشد و تقریبا کسی وجود ندارد که بتواند در برابر وسوسه شیطان مقاومت کند. البته شیطان تا پایان ماجرا نمی‌ماند و بعد از شهادت ماه بنی‌هاشم، زمین را ترک می‌کند.
 
 بخش‌هایی از این کتاب خواندنی انتخاب شده که در ادامه می‌آید.
 

صدای شکستن آرزو

 
سپاه ما وقتی به کربلا رسید که جنگ هنوز شروع نشده بود. یعنی طوری بود که انگار نمی‌خواست جنگ شود. عمر سعد آن قدر جرئت نداشت که با حسین بجنگد. نه اینکه جرئتش را نداشته باشد، دلش نمی‌خواست با او بجنگد. انگار ته دلش به این جنگ راضی نبود، انگار ته ته دلش حسین را دوست داشت. اما ته ته ته دلش، حکومت ری را هم دوست داشت. این قولی بود که عبیدالله به او داده بود. عبیدالله به عمر سعد قول داده بود، بعد از تمام شدن جنگ او را حاکم ری کند. درستش این است که عمر سعد بار و بندیلش را بسته بود و آماده رفتن به ری بود که عبیدالله به او گفت: قبل از رفتن به ری با حسین بجنگ و خیال ما را از طرف او راحت کن. عمر سعد کمی این پا و آن پا کرده و گفته بود، حالا که حاکم ری شده، بهتر است هرچه زودتر به آنجا برود، اما عبیدالله خنده تلخی کرده و گفته بود: «به شرطی حاکم ری می‌شوی که این مأموریت را انجام دهی. اگر قبول نکنی، حکومت ری را به یک نفر دیگر می‌دهم.
 
عمر سعد آرزو داشت حاکم ری بشود، با این حال تمام اراده‌اش را جمع کرده و گفته بود: «این مأموریت را به کس دیگری بدهید و از توی دلش صدای شکستن چیزی را شنیده بود که فکر کنم صدای شکستن آرزویش بود.
 

قره به حسین پیوست

 
روزی که عمر سعد به کربلا رسید، یکی از فرماندهان جنگ را صدا زد و به او گفت: «پیش حسین برو و از او بپرس برای چه به اینجا آمده.» خود عمر سعد جواب سؤالش را نمی‌دانست که می‌خواست از حسین سؤال کند؟ مرد که اسمش عروه بود، مِن مِن کرد. این پا و آن پا کرد و دست آخر گفت: «من نروم بهتر است، چون من هم از کسانی بودم که به حسین نامه نوشتم به کوفه بیاید، نوشته بودم با او دوستم و با یزید دشمن. نوشته بودم بیاید و امام ما شود. خیلی چیز‌های دیگر هم نوشته بودم.»
 
عمر سعد حال و روز او را فهمید و مأموریت را به مردی به اسم قره سپرد. قره پیش حسین رفت، چندان محکم قدم برمی‌داشت که لانه مارمولک‌ها زیر پایش می‌لرزید. قره رو به روی حسین و عباس نشست و نمی‌دانم چه شد که در‌های قلبش به رویم بسته شد. آن روز‌ها عباس همه جا همراه حسین بود. قره از حسین پرسید: «برای چه به این سرزمین آمده‌ای؟ جواب این سوال زیاد هم برای قره مهم نبود. چون همین که نشسته بود روبروی حسین، برایش بزرگترین شادی بود. عباس نگاهش را به طرف دست حسین چرخاند. انگار خاطره‌ای در ذهنم بیدار شد. حسین اجازه داد صدایش را بشنوم و من شنیدم که گفت: «خیلی از کسانی که حالا توی سپاه عمر سعد هستند برای من نامه نوشته‌اند و مرا به کوفه دعوت کرده‌اند، حالا از من می‌پرسند برای چه آمده‌ام اینجا؟
 
قره ناراحت شد و گفت: لعنت خدا به کسانی که تو را دعوت کرده‌اند. اما حالا تنهایت گذاشته‌اند و در سپاه دشمن تواند. بعد هم بلند شد تا جواب حسین را به عمر سعد برساند. هنوز دو سه قدمی بیشتر نرفته بود که حبیب بن مظاهر راهش را بست. 
 
حبیب به قره گفت: «می‌بینم که داری به سپاه عمر سعد می‌روی و فرزند رسول خدا را تنها می‌گذاری، می‌بینم که می‌خواهی ...»
 
قره همان طور ایستاد تا من دل و مغزش را به بازی بگیرم و به او بگویم؛ حسین شکست می‌خورد و برد با عمر سعد و عبیدالله است. اما انگار صدایم، ندایم و وسوسه‌ام باد کم جانی بود و نمی‌توانست حتی موجی کوچک در دل قره بسازد.
 
 قره به حبیب نگاه کرد، او را در آغوش گرفت، اشک ریخت و آخر سر هم گفت: «یکی را پیش عمر سعد بفرست تا به او بگوید، قره به حسین پیوست.
 

تشنگی به حد مرگ رسید

 
عباس را می‌دیدم که ایستاده بود و از دور آب زلال را نگاه می‌کرد و حتماً در دلش آرزو می‌کرد می‌توانست همه رود را تقدیم دوستانش کند. عباس چه فکر می‌کرد که برای بردن آب حتی یک قدم هم بر نمی‌داشت؟ منتظر چه بود؟ بعد که تشنگی به حد مرگ رسید، حسین به عباس گفت: «برو و برای تشنه‌ها آب بیاور.»
 
عباس منتظر همین حرف بود. بی‌اجازه حسین آب هم نمی‌خورد. منتظر بود حسین از او آب بخواهد. این بود که با مردی به اسم نافع و سی مرد سوار و بیست مرد پیاده به طرف رود حرکت کرد. نافع، پرچمی به دست گرفته بود و همدوش عباس می‌رفت، بقیه پشت سرشان بودند. وقتی نزدیک رود رسیدند سرباران ما جلویشان را گرفتند. پانصد نفر مراقب بودند، قطر‌ه‌ای آب به دست یاران حسین نرسد. رئیسشان عمرو بن حجاج بود، وقتی عباس و نافع به عمرو بن حجاج نزدیک شدند، او پرسید: که هستید؟ برای چه آمده‌اید؟»
 
نافع گفت: آمده‌ایم از این آب برداریم و بنوشیم گفت: «بنوشید. نوش جانتان.» نافع گفت: «چطور از این آب بنوشیم در حالی که حسین و همراهانش تشنه‌اند؟!»
 
نگاهم به عباس بود که بی‌توجه به حرف‌های عمر بن حجاج، به سرباز‌های پیاده گفت: «بروید و مشک‌ها را پر کنید.» همین حرف کافی بود که سرباز‌های ما مثل مور و ملخ بر سرشان بریزند تا حتی یک قطره آب هم نصیبشان نشود.
 

قلب فشرده حسین

 
عباس گفت: «دلم گرفته برادر، از زندگی بیزارم به من اجازه بده این بدکاران را به سزای عملشان برسانم.» حسین گفت: «تو پرچمدار سپاه من هستی، چطور می‌توانم بگذارم بروی و شهید بشوی؟! عباس چه داشت بگوید؟ دیگر سپاهی باقی نمانده بود. همه یاران و خویشاوندان حسین کشته شده بودند. عباس گفت: «سینه‌ام از دست این آدم‌های دو رو تنگ شده، می‌خواهم از آنها انتقام بگیرم» و من دیدم که اشک در چشمانش برق زد و روی گونه‌هایش جاری شد. صدای کودکانه‌ای از توی یکی از خیمه‌ها بیرون آمد که می‌گفت: «آب، تشنه‌ام، آب می‌خواهم.»
 
صدا‌های دیگری با او همراه شد و گفتند: «تشنه‌ایم، وای تشنگی!» حسین شنید و قلبش فشرده شد. عباس شنید و بی‌وقفه اشک ریخت. من آنجا بودم و می‌دیدم که آن دو در سکوت فرورفته بودند و به صدای «تشنگی، تشنگی» کودکان گوش می‌کردند.
 

برادر سلامم را بپذیر

 
حسین که نزدیک‌تر شد سرباز‌ها دور شده بودند از عباس، ممکن نبود عباس با آن همه زخم زنده بماند. همین موقع بود که یکی از سرباز‌ها آمد و گرزی بر فرق سر عباس کوبید. عباس ناله کرد و گفت: «سلامم را بپذیر یا ابا عبدالله» حسین صدایش را شنید، از آن همه فاصله حسین صدای عباس را شنید. دل عباس با دل حسین حرف زده بود. حسین از راه رسید و سرباز‌های ما را از دور و بر عباس دور کرد. سرباز‌ها هم دیگر میلی به ماندن نداشتند. کاری را که باید می‌کردند کرده بودند.
 
حسین سر عباس را روی زانویش گذاشت گریه هم کرد. گریه هم کرد برای کسی که این همه راه آمده بود تا در کنار او کشته شود. من آنجا بودم و شنیدم که حسین گفت: «دیگر کمرم شکست و دشمن شاد شدم.» دیدم که روی صورت عباس خم شد و گفت: «این شمشیر توست. بعد از این دیگر چه کسی با آن دشمنان را خوار و خفیف می‌کند؟ شنیدم که گفت: «این پرچم توست دیگر چه کسی با آن در میان دشمن پیش می‌رود؟»
انتهای پیام
captcha