استاد محمود فرشچیان در سال ۱۳۰۸ شمسی در اصفهان متولد شد؛ پدرش که نماینده فرش اصفهان بود با مشاهده استعداد فرزند در امور هنری وی را به کارگاه نقاشی استاد حاج میرزاآقا امامی برد و فرزند را از اوان کودکی با هنر آشنا کرد. محمود فرشچیان پس از آموزش نزد استاد امامی و بهادری و دانش آموختگی از مدرسه هنرهای زیبای اصفهان برای گذراندن دوره هنرستان هنرهای زیبا به اروپا سفر کرد و چندین سال متوالی به مطالعه آثار هنرمندان غربی در موزهها پرداخت.
استاد فرشچیان در جایی گفته است که در بازدید از موزههای اروپا اول کسی بود که وارد موزه میشد با بستهای از کتاب و قلم و در نهایت آخر از همه باز او بود که از موزه خارج میشد. پشت سر گذاشتن این دوره و تماس با عمیقترین لایههای هنر نقاشی و مکتبهای جهانی آن، در روح نبوغ طلب او اثری ژرف گذاشت و راه او را برای خلق آثاری به رنگِ جاودانگی باز کرد.
پس از بازگشت به ایران استاد فرشچیان کار خود را در اداره کل هنرهای زیبا آغاز کرد و به رتبه مدیریت دست یافت و همچنین به استادی دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران برگزیده شد و سالها در مقام یک استاد شاخص هنر، به آموزش پرداخت و موفق شد نسلی از دانش آموختگان هنر را در ایران تربیت کند. او همزمان به خلق تابلوهایی گوناگون همت گماشت که غالباً بینظیر بودند و با گذشت زمان بر پختگی و زوایای کارش افزوده میشد؛ کارهایی که در تاریخ هنر ایرانی، نمادی از خلاقیت و ابتکار به شمار میرود.
این استاد بزرگ هنر ایران با اینکه سالهاست در نیوجرسی آمریکا ساکن است و سفرهای دورهای و فصلی به ایران دارد، با دلی مالامال از شور و شوق و ایران دوستی و عشق به هنر اصیل ایرانی یکی از بزرگترین پرچمداران هنر و هویت ایرانی در جهان شناخته میشود؛ از این رو و به جهت جایگاه یگانهای که او داراست از احترامی ویژه نزد دانشوران و اصحاب هنر و فرهنگ برخوردار است. در همین راستا چندی پیش فیلم مستندی با عنوان «عشق پرداز» به کارگردانی محمدهادی کاویانی با حضور استاد عزتالله انتظامی، پرویز پورحسینی و با صدای زیبا بروفه در نکوداشت او ساخته شد که در آیین رونمایی کتاب پنجم به نمایش درآمد.
عناوین برخی از آثار استاد فرشچیان به قرار زیر است: «ضامن آهو» طرحی از شمایل امام رضا(ع)؛ «پنجمین روز آفرینش» که در آن همه مخلوقات زمینی و آسمانی به ستایش پروردگار مشغولاند؛ «عصر عاشورا» که شاهکاری است برآمده از حس عمیق دینی و شهودی مذهبی که توانسته است صحنهای از واقعه عاشورا را به تصویر بکشد. این اثر که توسط استاد به موزه آستان قدس رضوی اهدا شده است یکی از معروفترین کارهای هنری ایران در مقیاس ملی و بینالمللی است. لازم به ذکر است آخرین تابلوی استاد فرشچیان «کوثر» نام دارد که در آخرین کتاب وی توسط انتشارات هنر گویا درج شده است.
در بیان منتخبی از جوایز استاد میتوان به سال ۱۳۷۹ انضمام نام هنرمند، در فهرست روشنفکران قرن بیست و یکم؛ سال ۱۳۷۲ نشان درجه یک هنر؛ سال ۱۳۶۴ تندیس طلایی اسکار ایتالیا؛ سال ۱۳۶۳ نشان هنر نخل طلایی ایتالیا؛ سال 1363 تندیس طلایی اروپایی هنر، ایتالیا؛ سال ۱۳۶۲ دیپلم آکادمیک اروپا، آکادمی اروپا ایتالیا؛ سال 1361دیپلم لیاقت دانشگاه هنر ایتالیا؛ سال ۱۳۶۰ مدال طلای آکادمی هنر و کار ایتالیا؛ سال ۱۳۵۲ جایزه اول وزارت فرهنگ و هنر ایران؛ سال ۱۳۳۷ مدال طلای جشنواره بینالمللی هنر بلژیک و سال ۱۳۳۱ مدال طلای هنر نظامی ایران اشاره کرد.
کریم فیضی، نویسنده کتاب «زندگی و بس» در یکی از گفتوگوهای خود با بزرگان علم و اندیشه با استاد محمود فرشچیان نیز به گفتوگو نشسته بود، گفتوگویی که اواخر دهه ۸۰ در این کتاب منتشر شده است. بازخوانی این گفتوگو در روزهایی که اهل هنر سوگوار کوچ ابدی او از این جهان هستند، خالی از لطف نیست. با ما همراه باشید:
نگاه نقاش
اگر هنر را بتوان گریزان از معیارهای متعارف در جستجوی راه یافتن به معیاری جدید و ناشناخته دانست وجود هنرمند به عنوان فاعل هنر و منبع و مأخذ جوششهای هنری از این فرایند قابل استثناء نخواهد بود. از آن رو که تفکیک هنر از هنرمند اساساً ناممکن است، تفکیک و انفصال قواعد و قوانین هنری از هنرمند نیز، بی هیچ تردیدی ناممکن است و امکانپذیر.
ویژگی هنرمند، تنها این است که هنر از وجود او میجوشد و در دستهایش جاری میشود و نه تنها اینکه زمینه هنر است و زمین آن، برای روییدن جوانههای خلاقیت و زیبایی و برآمدن و بار آمدن و برکشیده شدن درخت تناور آفرینشهای هنری و گونههای آن: شکل گرفتن زیبایی از ترکیب و تلفیق رنگها و اهتزار ارواح با در هم آمیختن الحان و اصوات با سرانگشت نغمههای جان در آفاق هستی. اینها همه هست و واقعیت هم هست اما ویژگی واقعی یک هنرمند در هنری بودنِ خود اوست.
آری، هنرمند خود هنری ژرف است و تصویری زیبا و منقش در بوم زمین با دست بی همتای خداوند که غایت هنرهاست و هنری نیست که بدو برنگردد. در این میان، زندگی را باید تصویری هنری و در عین حال شگفت دانست که به نشان آفرینش در زمین طراحی شده است. یک سوی این تصویر هنری، انسان است و سوی دیگرش، خداوند.
در این گفتوگو، سخن از هنر و زندگی میرود، با گفتارهایی از یک هنرمند بلند آوازه. اما باید توجه داشت که در آینه نگاه محمود فرشچيان زندگی پیش و بیش از کلام در آثار هنری و تابلوهای نقاشی او بازتاب یافته است. گذشته از جنبههای هنری شاخص، تمام یا بسیاری از کارهای این استاد در تعدادی از تابلوهای او به گونهای است که میتوان از متأثر بودن آنها، از نگاه به زندگی سخن گفت و اینکه به گونهای درخشان، حاق و حقیقت زندگی را توضیح میدهد و تفسیر میکند.
به عنوان نمونه، تابلوی «آدمیزاده» بیشک تفسیری زندگی آمیزه از انسان است و هم چنین است تابلوی «در دام سرنوشت» که مردی صیاد را نشان میدهد که آهویی زیبا را به چنگ آورده است و در حال ذبح اوست، اما خود به ناگاه میان چندین شیر غرنده و وحشی محبوس افتاده است. آیا میتوان این را تفسیری تصویری و عینی شده از زندگی به حساب آورد؟ «آدمیزاده» به شکلی غریب نشانگر حالتها، اندیشهها، داشتهها و خواستههای انسان است با تصاویری از زن و جن و پری و مار و عقرب و دهها و صدها عنصر دیگر. استاد فرشچیان نگاه، صورت، بینی، لب و دهان آدمیزاده را با عناصر متضاد ولی متقارن به گونهای بسته است که از ترکیبشان انسانی در حال فکر ساخته شده است در زندگی و قهراً رو به زندگی. این قبیل آثار هنری خواه ناخواه، اگر نه خود زندگی، میتوان گفت نشان زندگی را با خود حمل میکنند.
جناب استاد فرشچیان اولین پرسش در باب زندگی، تعریفی است که میتوان از زندگی ارائه داد و به عبارت غیر فلسفی: زندگی از نظر استاد محمود فرشچیان چیست؟
من اگر نظرم را درباره زندگی بگویم ممکن است باور آن دشوار باشد ولی فکر میکنم زندگی کار است. کار و کار و کار؛ کار کردن، توکل کردن به خدا، خسته نشدن و هدفی داشتن و هدفی را دنبال کردن و از آن هدف انصراف ندادن و انحراف پیدا نکردن و اینکه آدمی در کار خودش دیدی وسیع داشته باشد و با این دید وسیع کار کند، بدون هیچ وقفهای.
آیا منظور و مقصود شما از «کار کردن» خلق کردن و آفریدن است؟
خوب بودن روشی است که باید در زندگی براساس آن حرکت کرد. اینکه انسان خوب باشد به صلاح و فلاح نزدیک است؛ هم در روش، هم در صحبت، در کردار و پندار و هر چیزی که به انسان و زندگی مربوط میشود
بله. مقصودم خلق کردن است، ولی همه میتوانند این کار را انجام دهند؛ هر کسی در روش خودش و به سیره خودش. هر کسی در هر کاری که مشغول فعالیت است، باید سعی کند بهترین ثمره را به وجود بیاورد و هرگز از چیزی فروگذار نکند، در هر کاری که میتواند. ممکن است شخصی نقاش باشد و شخصی دیگر بنا باشد. شخصی ممکن است به شغل کارگری مشغول باشد و دیگری مهندس یا رئیس اداره باشد، یا کارگردان و فیلمساز. هر کس، در هر کار و شغلی که هست، باید سعی کند بهترین باشد و بهترین اثر را به وجود بیاورد. این به نظر من معنای زندگی است. اگر چنین باشد، اشخاص به نتیجه خواهند رسید، ولی اگر بخواهند آسانیابی کنند و اهمال روا دارند، به نظر بنده موفق نخواهند شد و این موفق نشدن در زندگی است. بنابراین هر کس باید به دنبال چیزی برود که به آن عشق میورزد و همه باید کاری را انجام دهند که دوست دارند. فکر میکنم انسان باید برای کارش، خودش را در طبق اخلاص بگذارد و برای این منظور فداکاری کند.
اگر اجازه بدهید میخواهم بحث را کمی مشخصتر مطرح کنم. همه ما روزی به دنیا آمدهایم و روزی نیز از دنیا خواهیم رفت. در این میان، ما مشمول زندگی هستیم؛ فکر میکنید مهمترین مسئله زندگی در این فاصله چه مسئلهای است؟
خوب بودن. به نظر بنده، انسان باید سعی کند طبق معیارهای زندگی، واقعا خوب باشد. این همان چیزی است که در ادیان مختلف گفته شده است و از جمله اسلام که دینِ ماست. من مسلمانی معتقد و حتى متعصب هستم، ولی در ادیان دیگر هم، خوب بودن و هر چیزی که به خوب بودن انسانها مربوط است آمده و همه ادیان نسبت به این موضوع تأکید داشتهاند.
بنابراین، خوب بودن روشی است که باید در زندگی براساس آن حرکت کرد. اینکه انسان خوب باشد به صلاح و فلاح نزدیک است؛ هم در روش، هم در صحبت، در کردار و پندار و هر چیزی که به انسان و زندگی مربوط میشود.
استاد فرشچیان! در باب زیبایی زندگی چه میاندیشید و فکر میکنید زیبایی زندگی در کجاست؟
در آرامش. آرامش درون و داشتن آرامش درونی که با تقویت وجدان ممکن میشود. انسانها وجدان پاکی دارند که باید آن را تقویت کنند و بدانند که باید سمت و سوی کارشان، به طرف خدا و رضایت او باشد. داشتن وجدانی پاک و آرامشی درونی، میتواند رخ زیبای زندگی را برای انسان نمایان کند و به این صورت است که میتوان زیبایی زندگی را درک کرد.
اشخاصی وجود دارند که ثروتمند هستند و ثروتشان هم بسیار زیاد است، ولی فقیرتر از یک فقیر زندگی میکنند. افرادی هم هستند که واقعاً چیزی ندارند ولی از یک اشرافزاده و ثروتمند هم ثروتمندانهتر زندگی میکنند. فکر می کنم زیبایی زندگی برمیگردد به وجدان درون و خوب بودن که در سؤال قبلی گفتم و اینکه انسان با این مسائل چگونه کنار میآید.
تردیدی نداریم که میان هنر و زندگی رابطه وجود دارد. این رابطه، از منظر استاد فرشچیان به چه صورت است و یا استاد فرشچیان این رابطه را چگونه تحلیل میکند؟
حقیقت این است که من آن قدر در هنر خودم غرق هستم که زندگی را در هنر خودم مستتر میدانم. من هر کجا که زندگی کنم، با هنر زندگی میکنم. خانه من، به یک آتلیه میماند و من، در آن آرامش دارم و مشغول به کار میشوم و کتابهایی را که دارم مطالعه میکنم.
عدهای از هنرمندان هنر را مساوی زندگی میدانند. فکر میکنید آیا میتوان بدون هنر زیست؟
من آن قدر در هنر خودم غرق هستم که زندگی را در هنر خودم مستتر میدانم. من هر کجا که زندگی کنم، با هنر زندگی میکنم. خانه من، به یک آتلیه میماند و من، در آن آرامش دارم و مشغول به کار میشوم و کتابهایی را که دارم مطالعه میکنم
بله. خیلیها هستند که بدون هنر زندگی میکنند. خیلی زیاد. اتفاقاً افراد بسیار کمی هستند که با هنر زندگی میکنند. اجازه بدهید بگویم زیادند افرادی که بدون هنر خوب زندگی میکنند. در عین حال اشخاصی هم وجود دارند که با هنر زندگی نامطبوعی دارند. زندگی نامطبوع هنری هم هست! در مجموع زندگی و هنر بستگی به بینش آدم و روش آدم دارد و توقعی که انسان از زندگی دارد. کم نیستند کسانی که هنر ندارند و بسیار راحت و با آرامش زندگی میکنند. اصلاً ممکن است از کار هنری خوششان هم نیاید.
به نظر شما آیا این منطقی یا درست است؟
از دیدگاه من ممکن است منطقی نباشد، ولی از دیدگاه خود آن اشخاص منطقی است و ممکن است حتماً منطقی باشد. معمولاً اشخاص در کاری که میکنند و روشی که انتخاب میکنند درست فکر میکنند. ما چند سال پیش آمدیم جایی را راهاندازی کردیم به نام نور دانش و من به عنوان مسئول آنجا انتخاب شدم. در آنجا هر چند وقت یکبار، اعضا جمع میشوند و بحثها و صحبتهای زیادی میشود. یکبار یکی از اعضا درباره زیارت حضرت امام رضا(ع) خطاب به من گفت که شما که خادم حضرت رضا(ع) هستید و به زیارت آن حضرت میروید به من بگویید که برای چه اشخاص به زیارت میروند و چوبی را که دربان دارد میبوسند؟ جواب دادم؛ بله اشخاص آن چوب یا عصا را میبوسند ولی من و شما در دل او نیستیم تا بدانیم که او چه حالی دارد و با چه حالی این کار را میکند؟ از دیدگاه من یا شما ممکن است کاری معنایی دیگر داشته باشد ولی چیزی که اهمیت دارد این است که در دل آن شخص چیست و در درون او چه میگذرد؟
ما نمیتوانیم بدانیم پدر یا مادری که بعد از چند وقت دوری، فرزندش را در آغوش میگیرد و میبوسد و گریه میکند چه در درون دارد و در وجودش چه میگذرد؟
روشن است که در موارد این چنینی کاری که انجام میشود از منظر شخص مقابل قابل تحلیل است.
حتماً چنین است. فرض کنید که شخص به گردش در طبیعت میرود و تحت تأثیر قرار میگیرد. ممکن هم هست که شخص دیگر در همان محل و همان طبیعت قرار بگیرد ولی چیزی احساس نکند و بگذارد و برود.
بنابراین هر چیزی که برای شما محترم و مقدس است، از نظر شما چنین است، از دیدگاه من ممکن است من اشتباه کنم و قضاوتم اشتباه باشد. در این قبیل موارد اصلاً نباید قضاوت کنم و به اصطلاح به من نیامده است که قضاوت کنم. من فراوان برخوردهام به اشخاصی که هم در ایران و هم در آمریکا میآیند در برابر تابلویی میایستند و تحت تأثیر قرار میگیرند؛ یادم هست که تابلوی «عصر عاشورا» در منزل ما بود و یک خانم خارجی مهمان آمده بود. او ایستاد و در برابر این تابلو، قطره قطره اشک ریخت. عدهای هم هستند که کنار این تابلو میایستند و بعد رد میشوند میروند. در این قبیل موارد؛ ما با یک دلیل خاص مواجه نیستیم. ایرانی و خارجی هم ندارد.
ممکن است یک ایرانی از یک تابلویی خوشش نیاید؛ مثلاً ایرانیها ممکن است نسبت به برخی از فرشهایی که در ایران بافته میشود حساسیت نداشته باشند، ولی یک خارجی که آن را میبیند، مینشیند و به تک تک برگها و طرح و نقشه آن خیره میشود. در این قبیل موارد مسئله به احتمال زیاد به معنایی جدید برمیگردد که برای ایرانی جدید نیست ولی برای یک غیر ایرانی ممکن است بدیعترین معنی به شمار برود. واقعاً مسئله معنی است؛ من با شما موافقم که داستان از این قرار است.
استاد فرشچیان شما یکی از نقاشهای شاخص ایران هستید و حرفهتان نقاشی است. میخواهم از منظر شما که نقش است، بپرسم که چه رابطهای میان زندگی و نقاشی وجود دارد؟
اجازه بدهید خیلی صمیمانه خدمت شما بگویم که من آنقدر نقاشی میکنم و در نقاشی و کار خودم غرق هستم که در آن زندگی میکنم و به چیزی دیگر فکر نمیکنم. قبول کنید که من در زندگی خودم هیچ وقت به سیزدهبدر نرفتهام و هیچ وقت تعطیلات نداشتهام. تعطیل اصلاً برای من معنی ندارد و تفاوتی بین روزها برایم وجود ندارد که مثلاً امروز جمعه است، کار نکنم، فردا فلان روز است، کار نکنم.
تمام طول سال برای من زمان کار است: کار، کار و کار بیوقفه. امروز روز جمعه است. جمعه باشد، روز خداست. بوم است و نور و نقاشی و کار. حقیقت این است که من در کارم و در نقاشی غرقم. البته مطالعه هم میکنم و میروم موزهها را میبینم. نمیخواهم از آنچه در دنیا میگذرد بینصیب باشم ولی همانطور که گفتم نقاشی برای من تمام زندگی است.
در آثار محمود فرشچیان و اغلب تابلوهایی که به دست او خلق شدهاند، نوعی سرشار بودن از زندگی وجود دارد. سؤال این است که آیا این صفت ویژگی هنر ایران و مشخصاً مینیاتور ایرانی است یا مسئلهای شخصی است که هر هنرمندی میتواند به آن برسد؟
هر هنرمندی میتواند به سرشاری زندگی برسد ولی باید مراحلی را طی کند. بدون طی مراحل بعید است کسی بتواند این مسئله را در آثارش نمایان کند. در عین حال، در اصل هنر ایرانی هم، زندگی هست. در هنرهای غیرایرانی هم البته ممکن است نشان زندگی باشد.
در زمینه هنر ایرانی، مشخصه زندگی موجود در آن چیست؟
درباره هنر ایرانی و زندگی جاری در آن نمیتوانیم بدون در نظر گرفتن زمان سخن بگوییم، هنر ایرانی زمانهای مختلف داشته است.
تصور میکنم مقصود شما از زمان، مفهوم فلسفی و فنی این کلمه نیست، بلکه ادوار هنر مرادتان است. درست است؟
هر هنرمندی میتواند به سرشاری زندگی برسد ولی باید مراحلی را طی کند. بدون طی مراحل بعید است کسی بتواند این مسئله را در آثارش نمایان کند. در عین حال، در اصل هنر ایرانی هم، زندگی هست. در هنرهای غیرایرانی هم البته ممکن است نشان زندگی باشد
دقیقاً هنر ایرانی ادواری را پشت سر گذاشته است. در بعضی از آنها ایمان رسوخ زیادی داشته است که خودش را در آثار هنری برجای مانده از آن زمانها نشان میدهد. اگر شما به مسجد «نقش جهان اصفهان» بروید و در معماری و خطوط آن متمرکز شوید، خواهید دید که چقدر در آنجا، ایمان، عشق و خلوص بوده و کار کرده است. این بنا را ایمان ساخته است. ممکن است ساختمانی را هم ببینید که سرد است، چون آن را سیمان ساخته است. فرق است بین ساختمانی که ایمان آن را ساخته و ساختمانی که سیمان ساخته است.
یادم هست که در ۱۶ سالگیام، طراحی میکردم و برای طراحی به مساجد مختلف میرفتم تا کارم را استاد بهادری ببیند. یک روز به آقایی برخورد کردم که جلوی پیشخوان مسجد امام نشسته بود و داشت کاری میکرد. این مرد و این صحنه را روز بعد هم دیدم. چند روز بعد هم باز دیدم. به هیجان آمدم و کنجکاو شدم که بروم ببینم این شخص چه کار میکند؟ رفتم جلو و به او گفتم: من از این بچههایی که اینجا و در این دور و بر و اطراف بازی میکنند نیستم. من دانشجویی هستم که آمدهام در اینجا کار یاد بگیرم. این هم طراحیهای من است.
او دفترم را گرفت و ورق زد. وقتی آنها را دید خیلی محبت کرد و من تحت تأثیر قرار گرفتم. گفتم من چند روز است به اینجا میآیم و هر روز شما را میبینم که در اینجا کار میکنید و مشغول نوشتن و نقاشی هستید. من آمدهام یاد بگیرم. من طلبهام، جستجوگرم. آمدهام یاد بگیرم و بیاموزم. فکری کرد و گفت: من در آکادمی انگلستان استاد هستم. در برنامهام این را گذاشتهام که یک هفته به ایران بیایم و ایران را ببینم. در این یک هفته گذارم به اصفهان افتاده و چیزی که در اینجا هست چند روز است که مرا نگه داشته است و میآیم هر روز اتود میزنم و البته شغلش هم چنین چیزی بود.
میخواهم بگویم باید دید در گذشته چه کسانی بودهاند و چه کار کردهاند که بدون در دست داشتن وسایل امروزی و بدون در اختیار داشتن لوازم اندازهگیری فعلی، این بناها را درست کردهاند که آدم وقتی فکر میکند، میبیند اگر در کاری که آنها انجام دادهاند، یک جای کار یک متر بزرگتر یا نیم متر کوچکتر و چند سانتیمتر پایینتر و بالاتر و کم و زیاد بود چه حالتی پیدا میکرد! باید دید این چه نیرویی بوده است و چه ایمانی این کار را کرده است. به نظر بنده، این مسئله اهمیت دارد. آیا امروزه میتوان این کارها را انجام داد؟ نه!
در ادامه همین بحث و همین نگاه فکر میکنید تفاوت زندگی قدیم و زندگی جدید در چیست؟
من در زندگی قدیمی نبودهام.
هیچ کس در زندگی قدیم نبوده است، ولی هر یک از ما چیزهایی شنیدهایم و تصویری از این مسئله داریم.
درست است. من اگر در زندگی قدیم میبودم مسئله صورتی دیگر میداشت. درباره هنر ایران و نقاشی ما که من میتوانم اظهار عقیده کنم، باید خدمت شما بگویم که ما نمیتوانیم آن دکوراسیون و آن حال و هوای روانی که هنرمندان بزرگ ما در قدیم داشتهاند و در آن کار کردهاند و همهشان استادهای بزرگی بودهاند و من برای همه آنها احترام قائلم را در این زمان به وجود بیاوریم و کار کنیم.
فکر میکنید چرا چنین است؟
علتش این است که در گذشته و به قول شما در زندگی قدیم، نقاشی که در زاویه خانه خودش نشسته بوده و کار میکرده، دور و اطرافش پر از کاشیکاری بوده است. حتی اتاق کار آنها نیز پر از نقش و نگارهای گوناگون هنری بوده است. این فرق دارد با فضاهای سادهای که ما اکنون در آنها هستیم. من که در این فضا، این سادگی را در اینجا میبینم، نمیتوانم که مثل آنها کار کنم.
بنابراین، ما باید چیزی را ابداع و ابتکار کنیم که آن ابداع و ابتکار، مطابق زمان خود ما باشد و با معنویات خودمان در رابطه باشد. این نظر شخصی من است و در حدی نیستم که عقاید شخصی دیگران را در این زمینه رد کنم. اعتقاد من این است که خلاقیت ما باید با باورهای مذهبیمان و معنویات ما در ارتباط باشد.
از تأکیدی که روی معنویات دارید چنین احساس میکنم که شما روح زندگی را معنویت میدانید.
بله من روح زندگی را معنویت میدانم. مادیت هم هست ولی معنویت چیز دیگری است. معنویتی مورد نظر من است که زندگی را شیرین و دلپذیر میکند.
آیا میتوان گفت که تفاوت زندگی شرق و غرب هم در همین نکته است؟
غربی ها برای خودشان فلسفهای در زندگی دارند، ما فلسفهای دیگر داریم. اگر بخواهم در این زمینه صحبت کنم سخن خیلی طولانی خواهد شد، چون حرف در این باره خیلی زیاد است. طور زندگیهای ما و غرب فرق میکند؛ آنها هم زندگی محترمانهای برای خودشان دارند.
چیزی که آدم میبیند و باورش برای انسان بسیار سنگین است، این است که انسانهایی که مثلاً در مناطق بالانشین و اعیانی این شهر زندگی میکنند و ادعا دارند و ثروتمند هم هستند، برخلاف گذشته که همه جایش بوی گل و ریحان و اقاقیا و یاس میداد، پر است از آشغال و پسمانده که بدون تأمل در شهر سرازیر شده است.
ما باید چیزی را ابداع و ابتکار کنیم که آن ابداع و ابتکار، مطابق زمان خود ما باشد و با معنویات خودمان در رابطه باشد. خلاقیت ما باید با باورهای مذهبیمان و معنویات ما در ارتباط باشد
چند روز پیش عازم جایی بودم. ماشین گران قیمتی هم جلوی من حرکت میکرد. باور کنید که دیدم راننده دستش را از شیشه ماشین بیرون آورد و دستمالی را بیرون پرت کرد که تویش مقداری پوست پرتقال و موز و... بود و اینها وسط خیابان پخش شد؛ این نقص است. در غرب کسی از این کارها نمیکند. نه؛ واقعاً کسی چنین حرکتی انجام نمیدهد. از این مثالها زیاد است که تا بخواهید میتوانم بیان کنم تا ببینید که چقدر بخشی از مسائل زندگی در غرب و شرق فرق میکند. نمیخواهم از غرب تعریف کنم ولی بعضی چیزها هست که درست است و خوشایند دل آدم است.
یادم هست که در واشنگتن در یکی از گالریها نمایشگاهی داشتم. در آنجا دیدم که کسی حالا یا چند ساعت قبل یا دیروز، آب یا چایی خورده بود و لیوانش را گذاشته بود کنار نردهای که به این گالری اشراف داشت. خودم دیدم که آقایی ایستاد از ماشین گران قیمت خودش پیاده شد، آن لیوان را برداشت و برد در آن طرف خیابان به سطل آشغال انداخت. اینها چیزهایی کوچک است ولی به زندگی وصل است و در زندگی اثر میگذارد.
جناب استاد فرشچیان در طول تاریخ نگاههای مختلفی به زندگی افکنده شده است که خیلی خلاصه میتوان دو نگاه را شناسایی کرد؛ مولانایی و خیامی. به نظر شما کدام یک از این دو نگاه به واقعیت زندگی نزدیک تر است؟
من مولانایی را بیشتر به زندگی نزدیک میبینم؛ البته نگاه خیامی هم در جای خودش قرار دارد که مهم است. خیام دارای فلسفهای منحصر بفرد است و به شکلی دیگر نگاه میکند. تمام شاعران و عارفان نگاهشان به زندگی متفاوت است.
شما میتوانید حافظ را در نظر بگیرید که دریایی شگفتانگیز است. سعدی نیز چنین حالتی دارد. مولانا از حافظ و سعدی هم عجیبتر است. نظامی و خیام هم دارای حالتی دیگر هستند که در جای خود محفوظند و بزرگانی هستند که فرهنگ ما را ساختهاند و ما باید این فرهنگ را پاس بداریم و دوست داشته باشیم. حالا بد نیست اشاره کنم که من در نوجوانی در اصفهان به انجمن شعرا رفت و آمد داشتم. دلم میخواست شعر بگویم و شاعر بشوم که متأسفانه توفیق یار نشد. استاد راهنمای ما در کار شعر، همیشه میگفت که شما باید تمام دیوان حافظ را خوانده باشید و نصف غزلیات حافظ را حفظ کنید.
نظرش این بود که باید «گلستان» و «بوستان» را هم کامل خوانده باشیم و نصف شعرهای او از قبیل ملمعات و خواتیم و بدایع را حفظ کرده باشیم تا وارد حوزه شعر بشویم. آیا امروزه چنین فکری هست؟ آیا چنین چیزی صورت میپذیرد؟ نه! نمیدانم.
فکر میکنید رمز و راز این تفاوت امروز و دیروز که مولانا و خیام از آن درآمدهاند چیست؟ میتوان گفت در اینکه گذشتگان زندگی را فهمیده بودند؟
بله گذشتگان ما زندگی را فهمیده بودند و از این رو زندگی خودشان را به بطالت نمیگذراندند. آثار هنری که از گذشته باقی مانده در اثر همین مسئله است و این آثار همین را نشان میدهد. بیایید کاشیکاریهایی را که در چهارصد سال گذشته در مساجد ایران صورت گرفته است با کاشیکاریهایی که امروز انجام میشود مقایسه کنید! اصلاً میتوان چنین مقایسهای را انجام داد؟ در بازارچه سرشور مشهد، مسجد جامعی وجود دارد که کاشیکاری آن حیرتانگیز است. عین همین حالت در مسجد کبود تبریز هم هست. ببینید این هنرمندان هفتصد سال پیش چه کار کردهاند؟
وسایلی که آن روز بوده از آلات و ادوات امروز ابتداییتر بوده است. لوازم تراش امروز، پیشرفتهتر است ولی بندهای آنها به قدری دقیق و درست است که آدم باور نمیکند و از خودش میپرسد مگر میشود چنین کاری را انجام داد؟ مسجد کبود تبریز جلوی چشم ماست.
پس از این بحثها معنای زندگی را چه میدانید و چگونه بیان میکنید؟
زندگی همین است که میبینیم و همین است که بیان میکنیم. زندگی فرمول و نسخهای ندارد تا از آن سخن بگوییم. همین است که تویش زندگی میکنیم. صحبتها و دیدنها و شنیدنها؛ ولی عمق و طراوت آن فرق میکند. حلاوتش فرق میکند. شیرینی زندگی در دوستی، عشق، محبت، پاکدامنی و صداقت است. اینهاست که در زندگی ارزش دارد و میماند؛ والا زندگی همین است. مینشینیم، حرف میزنیم، غذا میخوریم، مهمان میشویم و مهمانی میدهیم ولی روح زندگی در حلاوت زندگی و آرامش است که انسان باید در جستجوی آن باشد و این مهم است که انسان آرامش داشته باشد.
من گاهی که در آدمهای اطراف و خیابانها در تمام دنیا دقت میکنم، احساس میکنم با اینکه سوار لوکسترین ماشینها میشوند و گرانترین لباسها را میپوشند و بهترین غذاها را هم میخورند ولی به غذایی میمانند که روی تابه میجوشد. گاهی هم آدم شخصی را میبیند که چیزی ندارد، پیاده هست و در جایی ایستاده است ولی آرامش دارد. گاهی واقعاً به این چیزها دقت میکنم. مثلاً اگر در جایی منتظر باشم، نگاهی به اطرافم میاندازم.
چند روز پیش در جایی منتظر ماشین بودم نگاهم افتاد به چند تا برگ و غرق تماشای زیبایی آن شدم. واقعاً غرق شدم و اصلاً متوجه نشدم که ماشین من کی آمد! راننده آنقدر بوق زد تا فهمیدم ماشین رسیده است و باید بروم. همه اینها جزو زندگی است ولی چیزی که در زندگی خیلی تعیین کننده است روح است؛ هنرمند هم باید بتواند این روح را در زندگی پیدا کند و اگر آن را در کارش ضبط و ثبت کند، شاید کارش دلنشین شود.
شما در اوایل این گفتوگو اشاره کردید که ادیان مختلف انسان را به خوب بودن و جدیت در زندگی فرا خواندهاند. با توجه به اینکه صبغه اصلی کار شما معناگرایی است، فکر میکنید معنویت چه تأثیری در زندگی میگذارد؟
چیزی که به زندگی حلاوت میبخشد معنویت است. اگر معنویت نباشد زندگی بسیار بسیار مادی میشود و با مادی شدن، زندگی تهی میشود. مثل بعضی از ممالک خارجی که مردم در آنها بیرحمانه به جان همدیگر افتادهاند و در وجود بیانصافشان هیچ اثری از رحم و شفقت وجود ندارد. رهاورد،معنویت، رحم و تفقد است.
عبارتی شرقی - غربی و حتی قدیمی و متجددانه وجود دارد که میگوید: زندگی سخت شده است. مردم هر دورهای در زمان خودشان معمولاً نظرشان این است که زندگی آنها سخت میگذرد و پر از دشواری است. در این زمینه شما چه فکر میکنید و چه دیدگاهی دارید؟
من در پاسخ این سؤال به یک شعر بسنده میکنم:
زندگی راهی است آسان، شاد از آن باید گذشت
شوربخت است آنکه از این ره، هراسان بگذرد
گرچه سخت انگاریاش، سخت است بیشک زندگی
ور نه آسان داریاش، البته آسان بگذرد
زندگی سخت نیست ما سختش میکنیم. فکر میکنم زندگی را باید آسان گرفت.
استاد فرشچیان در این دوره از زندگی بیشتر به چه چیزی فکر میکند؟
به هنر، به نقاشی، به زندگی، به چیزهایی که قبلاً فکر میکردم مثل همیشه.
میخواهید بگویید چیز خاصی در زندگیتان نیست که بیشتر به آن فکر کنید؟
نه واقعاً چیز خاصی دیگر وجود ندارد. اگر هم در زندگیها هست، برای من یکی، چیز خاصی وجود ندارد.
فکرم این است که کار خوبی بکنم که ماندگار باشد. این هم هست که فکر میکنم خودم را بسازم و وجودم را تصفیه و تهذیب کنم. در خوب بودن و برای خوب بودن ورزش و تمرین میکنم، چون هنوز نشدهام و حتی مراحل ابتداییاش را هم نگذراندهام. این فکر من است.
شما اگر یکبار دیگر به دنیا بیایید، چه مسیری را در زندگی انتخاب میکنید؟
همین مسیر را میروم؛ همین راهی را که رفتم ادامه میدهم و با همین اشخاصی که زیستم، زندگی میکنم و با همین دوستانی که داشتم. با زن خودم عروسی میکنم و با شما گفتوگو میکنم.
فکر کردم که آنچه پرسیدم آخر سؤال من در باب زندگی است. حالا که قصدتان این است که اگر یکبار دیگر به دنیا آمدید، باز هم با همدیگر گفتوگو کنیم، یکی از سؤالهای آن گفتوگو را در اینجا طرح میکنم و میپرسم یکی از درسهایی را که از زندگی قبلیتان آموختید، بیان کنید؛ چون فرض را بر این میگذاریم که الآن از این زندگی گذشتهاید و در زندگی دومتان هستید و سخن میگوییم.
یکی از مهمترین درسهایی که در زندگیام آموختم، درسی بود که یک کور در آمریکا به من یاد داد و چنان تحت تأثیر قرار گرفتم که هیچ وقت فراموش نمیکنم. من سوار اتوبوس بودم و اتوبوس، ایستگاه به ایستگاه جلو میرفت. در یکی از ایستگاهها، کوری ایستاده بود.
در آمریکا اتوبوسهایی وجود دارد که برای اینکه اشخاص ناتوان و نابینا راحت سوار شوند، با زدن دکمهای پله روی زمین میخوابد و آنها راحت میتوانند با برداشتن گامشان از زمین سوار شوند، بدون اینکه پلهای در برابرشان باشد.
وقتی اتوبوس در آن ایستگاه توقف کرد، من آن شخص کور را دیدم که سوار اتوبوس شد و تا وارد شد، من متوجه لب خندان و قیافه آرام او شدم. او به زیبایی میخندید و لبخند از چهرهاش محو نمیشد. بلافاصله در صندلی اول نشست. عصایش را تا کرد و گذاشت توی کیفش، بعد کتاب خودش را در آورد و با کشیدن دست، شروع کرد به خواندن و همین جور که اتوبوس ایستگاه به ایستگاه جلو میرفت، او با خنده و آرامش، کتابش را میخواند و گاهی سرش را تکان میداد. من با فاصلهای خیلی کم به او نگاه میکردم و از آرامش و خندههای او در تعجب بودم. خیلی راحت و آسوده بود، چند ایستگاه بعد که به مقصدش رسید، کیفش را برداشت، عصایش را باز کرد و دوباره با همان خنده و همان آرامش و اطمینان از اتوبوس پیاده شد و رفت.
در همه کارهایم سعی میکنم زندگی را به تصویر بکشم؛ ولی تابلوی «عصر عاشورا» را خیلی دوست دارم
دیدن این شخص با این شادکامی و آرامش روانی خیلی روی من اثر گذاشت و از دیدن این صحنه درس بزرگی آموختم. آدم گاهی به افرادی برخورد میکند که چهار ستون بدنشان سالم است ولی نشاط ندارند و آنقدر ناراحت و گرفته حالند، مثل این است که ارث پدرشان را از دنیا و خدا طلبکارند و اصلاً معلوم نیست که چه میخواهند.
حالا که سخن به اینجا کشید اجازه بدهید یک چیز دیگر هم بگویم. در جایی که من زندگی میکنم دوستان محبت دارند و گاهی میآیند درد دل میکنند و بنده را سنگ صبور خودشان میدانند. دوستی داریم که بیش از ۴۰ سال است که در آمریکا زندگی میکند و دکتر است. ایشان مدتی بعد از فوت همسرش، یک روز به خانه ما آمد. یعنی تلفن کرد که میخواهم بیایم پیش شما. گفتم تشریف بیاورید. آمد و روی صندلی نشست. تا نشست، دیدم خیلی در هم پیچیده و ناراحت است. گفتم اتفاقی افتاده، چیزی شده است؟ شروع کرد به گلایه کردن از دنیا. گفت و گفت، من هم گوش دادم و چیزی نگفتم. حرفهایش که تمام شد، گفتم دکتر من اهل خواهش نیستم و هیچ وقت در عمرم از کسی چیزی نخواستهام. حالا میخواهم خواهشی از شما بکنم. اگر قول میدهی که خواهشم را قبول کنی، آن را طرح کنم. گفت: حتماً. قول که داد، گفتم شما چند سال است که در این خانه فعلیتان زندگی میکنید؟ گفت بیش از ۳۰ سال. پرسیدم آیا همه جای خانهات را خوب میشناسی؟ گفت: بله. گفتم خواهشی که من از تو دارم این است که وقتی به مقابل خانهات رسیدی و از ماشینت پیاده شدی، چشمهایت را ببند، برو داخل و چیزی را که میدانی کجاست و دو روز پیش، خودت آنجا گذاشتهای، بردار و ببر به یک گوشه دیگر خانهات بگذار. گفت چرا من باید این کار را بکنم؟ جواب دادم که قول دادی و من از تو قول گرفتم که باید این کار را انجام بدهی.
چند روز بعد، او تلفن کرد که میخواهم به دیدن شما بیایم. وقتی آمد دیدم با خودش گل آورده است؛ یک دسته گل بزرگ. بعد گرفت صورت مرا بوسید. پیشانیام را بوسید و حرفش این بود که فلانی شما زندگی مرا تغییر دادی. باید توجه داشته باشیم که خداوند به ما دست و پا و چشم و گوش داده است. به آن دوست گفتم: فرض کن اگر چشم نداشتی چه کار میتوانستی بکنی؟ این واقعیت است.
سؤال آخر اینکه کدام یک از تابلوهایتان را نزدیک به زندگی میدانید؟
در همه کارهایم سعی میکنم زندگی را به تصویر بکشم؛ ولی تابلوی «عصر عاشورا» را خیلی دوست دارم.